به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از خراسان، او اظهار داشت: در یکی از شهرستان های اطراف مشهد به دنیا آمدم و بعد از گرفتن دیپلم در یکی از دانشگاه های بجنورد قبول شدم اگرچه خانواده ام مخالف تحصیل من در دانشگاه شهری دور بودند اما من اصرار به ادامه تحصیل داشتم و با ثبت نام در دانشگاه مشغول تحصیل شدم. پدرم از جایگاه اجتماعی خوبی برخوردار بود و من در یک خانواده اصیل و سنتی رشد کرده بودم به همین دلیل رفتارهای برخی دوستان و همکلاسی هایم برای ارتباط بی پروا با جنس مخالف و دلباختگی های عاشقانه خیلی برایم عجیب بود.
اگرچه گاهی به دنیای آن ها حسادت می کردم اما خطوط قرمز خانوادگی و مذهبی مرا از این کارها بازمی داشت با این وجود آرام آرام رفتار و گفتار به اصطلاح متمدنانه آن ها بر من نیز تاثیر گذاشت تا این که در یکی از شبکه های اجتماعی و گروه های دوستانه دانشگاه با فردی آشنا شدم که هیچ ربطی به دانشگاه من نداشت.
نمی دانم چگونه سر از گروه ما درآورده بود چرا که در غرب کشور زندگی می کرد. یک سال از این ارتباط مجازی می گذشت که «فردین» با توسل به حرف های عاشقانه و ترفندهای زیرکانه مرا برای قرار حضوری مجاب کرد.
از این رو تصمیم گرفتیم یکدیگر را در مشهد ملاقات کنیم چرا که این شهر بزرگ پر از هتل و مسافرخانه بود و مورد توجه کسی قرار نمی گرفتیم. اما باز هم به دلیل برخی عقاید مذهبی و اصالت های خانوادگی حاضر نبودم با جوان غریبه ونامحرم در یک اتاق به سر ببرم. به همین دلیل «فردین» دو اتاق مجزا در یکی از هتل های مشهد رزرو کرد تا هرکدام به صورت جداگانه و ناآشنا اتاقی داشته باشیم و بتوانیم به راحتی همدیگر را ملاقات کنیم.
با این کار «فردین»، اعتماد بیشتری به او پیدا کردم و به مشهد آمدم. ساعت حدود 10 شب بود که وارد اتاق 102 شدم آن شب با آن که فردین در اتاق 103 ساکن بود اما باز هم تا ساعت 3 بامداد با یکدیگر چت می کردیم و قرار و مدار تفریح روز بعد را می گذاشتیم درحالی که خواب بر چشمانم غلبه کرده بود فردین با ابراز بی حوصلگی از من خواست برای صرف چای به اتاقش بروم و وقتی با مخالفت من روبه رو شد باز هم وعده داد که حریم ها را حفظ می کند من هم با همین وعده ها پا به اتاق او گذاشتم ولی ساعتی بعد در حالی که به دلیل از دست دادن پاکدامنی ام اشک می ریختم ناگهان فردی زنگ اتاق را به صدا درآورد. وقتی در اتاق را گشودم مدیر مسافرخانه را مقابلم دیدم و در این هنگام ناگهان فردین مرا هل داد و پا به فرار گذاشت. این گونه بود که من ماندم و دستبند ماموران! حالا هم از شدت شرمساری جرئت تماس با پدر و مادرم را ندارم .